کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم

کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم
آخرین نظرات
  • ۲ مرداد ۹۴، ۱۹:۰۶ - محمد مهدی تهرانی
    خدا قوت

۱۶ مطلب با موضوع «شهد وصال» ثبت شده است

      این روزها خیلی دلم تنگ می شود . برای روزهایی که دیگر نیستند. برای دور همی های عصر. برای کامواهای کلاف نشده ای که مادر دسته دسته از مسجد محل می آورد. دور هم کلاف می کردیم و می بافتیم. برای گره گرهی که روی میل سر می انداختیم و رج هایی که با سلام و صلوات بالا می رفت . بمیرم الهی، چقدر هم زمخت و خشن بودند آن کامواها. دلم تنگ می شود برای کیسه های کشمش و گردوی مدرسه که دانه دانه تمیز می کردیم و بسته بندی می شدند . گاهی توی بسته عکس امام هم می گذاشتیم. بعدها فهمیدیم این بسته ها چقدر در جبهه طرفدار داشته و سر این بسته ها بخاطر آن عکسها سر و دست می شکستند تاعکس را درون کیسه نایلونی بپیچند و روی جیبشان بچسبانند همان جیبی که روی قلبشان بود.. قلبی که برای صاحب آن عکس می طپید.

     دلم تنگ می شود برای حرف هایی که خانم معلم موقع بسته بندی می گفت : بچه ها حرف نزنید فقط صلوات بفرستید و چهار قل و فوت کنید به این کشمش ها. معلوم نیست هر کدام نصیب کدام رزمنده شود و کدام جوان رشید را سیر کند... خانم راست می گفت. شاید چند تا از همین بسته ها رزمنده هایی را که مجبور بودند چند روز توی کانال بی حرکت بمانند از گرسنگی نجات داد... چند روزی میشد که مجبور بودند زیر آفتاب داغ تابستان جنوب، بی حرکت توی کانال بمانند.حتی نماز را با تیمم و نشسته می خواندند.  اطرافشان همان نزدیکی ها پر بود از تیربارهای دشمن بعثی. اگر سری بالا می رفت خیلی زود بر می گشت، خونین و متلاشی. هرگونه تحرکی می توانست نشان زندگی باشد در آن کانال و حتما باران تیر بود که ببارد و این نشان نماند. تا روزی که نیروهای کمکی برسند بسته های خرما خشک و کشمش و گردوی هدایای مردمی بود که بین آنها دست به دست می شد و زنده نگهشان داشته بود. نمی دانم  من با چند دانه خرما و کشمش چند روز می توانم زنده بمانم ولی حتما اگر بدانم آن دورترها چشم­هایی منتظرم هستند و دلهایی نگران، قضیه فرق خواهد کرد.

      دلم تنگ می شود، حتی برای صدای آژیر وضعیت قرمز، پناه گاه های تاریک و صدای خاموش کن خاموش کن های نوجوانان بسیجی در پسکوچه های شهرم وقت بمباران. برای ماسک های دست ساز مادر که آن را از دو لایه پارچه و تکه ای ذغال میان پارچه ها دوخته بود برای وقتی که شاید دشمن دون هوس بمباران شیمیایی شهرها به سرش بزند، تا عاقبتمان مثل کودکان بیگناه حلبچه نشود. نمی دانم اگر آن روز می رسید این تکه ذغال چقدر می توانست ریه های من و کودکان شهرم را از تنفس هوای مسموم نگه دارد، اما امروز همان ماسک­ها را لازم دارم  برای محافظت در برابر هوای آلوده در هجوم بادهای مسمومی که از غرب می وزند. این روزها هوای شهرم طوفانیست. خیلی از مردمان شهرم در میان کانال های ماهوار بدنبال لایف استایل هستند و دل من برای سبک زندگی های روزهای دور تنگ می شود. روزهایی که حرفها شعار نبود عمل بود. اقتصادمان مقاومتی بود و دل هایمان راضی. قد کوتاه شده ی مدادهایمان را با کاغذی لوله شده که به ته مداد می چسباندیم بلند می کردیم و تا آخرین سانت باقیمانده از نوک مداد می نوشتیم بابا آب داد... و اینگونه بود که ما قد بلند شدیم... بزرگ شدیم تا امروز بچه هایی تربیت کنیم که هر روز توی مدرسه مدادهایشان را گم می کنند و اصلا نمی دانند خودکارهایشان لابلای کدام حاشیه جا مانده است.

      دلم تنگ می شود. برای نیمکت های چهار نفری مدرسه، دعای وحدت های مراسم صبحگاه، جمع آوری هدایا و نامه برای جبهه. یک گوشه نشستن و نامه نوشتن برای برادران رزمنده ای که فرسنگ ها دورتر شاید زیر نور منور شبانه قرار است این نامه را بخوانند: برادر رزمنده ام سلام. سلامم را که از کنار مرقد مطهر حضرت معصومه سفرش را آغاز کرده، کوه ها و دشت های سرزمینم را طی کرده تپه ماهورها را پشت سر گذاشته پشت سنگرهای زیادی سرک کشیده و از زیر باران گلوله گذشته و اکنون به دست شما رسیده است بپذیرید. برادر رزمنده ام ما در اینجا برای شما ژاکت می بافیم شال و دستکش و کلاه می بافیم و با هر دانه ای که سر می اندازیم صلوات می فرستیم و برای سلامتی امام و شما دعا می کنیم. برادر رزمنده ام...

     دلم تنگ می شود برای امام عزیزمان که دستهایش روی بالکن جماران مثل سایبانی مهربان بر سر برادران رزمنده ام افراشته بود. تبسمش، که از پشت شیشه تلوزیون مرا به اوج می برد و کلام نافذش که تفسیر بلندترین معانی بود.   عکس امام خامنه ای را جلوی رویم می گذارم و برای سلامتیش دعا می خوانم تا کمی از دلتنگی هایم فرو کش کند.

        دلم تنگ می شود برای مدرسه هایی که سنگر بودند و سنگرهایی که مدرسه. اصلا همه جای کشور مدرسه بود . آقا معلم هایی که رفتند و دانش آموزانی که بر نگشتند. چه خوب گفت آن نویسنده نام آشنا که " جنگ برای ما نعمت بود" دلم برای همه نعمت هایی که جنگ برایمان داشت تنگ  می شود. از روزی که غواص ها برای نجات شهرمان آمده اند دلم بیشتر تنگ می شود. انگار یکی دست زندگیم را گرفته و دارد لنگرم را از میان لجن های دنیا بیرون می کشد. می دانم آن بالاتر ها روی سطح آب گرمتر از این پایین است. آنجا خورشید انتظارم را می کشد بیشتر از آنچه من منتظرش هستم.

      دلم تنگ می شود برای صحن نورانی مسجد جمکران وقتی که چون پدری  دلسوز سایبانش را گسترد برای مردمی که از ترس موشک باران شهرها به حریم امن امام زمانشان پناه برده بودند. برای سحر های جمکران که با صدای اذان و دعای عهدی که از بلندگوهای مسجد پخش می شد بیدار می شدیم و برای وضو از خوابگاه تا آن سوی صحن می رفتیم . در راه بازگشت، نسیم مهربان صورتمان را خشک می کرد  و گه گاه صدای انفجار موشکی در بیابان های اطراف به گوش می رسید. و ما گوش تیز می کردیم و چشم براق، که ببینیم موشک، دل کدام تکه از آسمان را شکافته و سینه کدام قطعه از زمین را زخمی کرده ولی ایمان داشتیم که زیر سقف آسمان جمکران به ما آسیبی نخواهد رسید و نرسید. واقعا هم جنگ برای ما نعمت بود. اگر جنگ نبود ما کجا می توانستیم بیش از یک ماه مهمان  خوان گسترده امام زمانمان باشیم، پناهنده مسجدش و مجاور وجودش. زیر سقفش منزل کنیم و ماوا و زندگی کنیم.... دلم این روزها خیلی تنگ می شود...

 

     دلم تنگ میشود برای صدای صادق آهنگران ، همان جوان لاغر اندامی که با شور و شوق هر که دارد هوس کرب بلا را می خواند. آن روزها خیلی ها در شهر من هوس کرب و بلا داشتند. یادم نمی رود مغازه هایی که بسته می شدند و چند ماه بعد عکس صاحبشان توی یک قاب کاغذی روی شیشه مغازه خودنمایی می کرد با یک نام شهید قبل از اسمش. اما باز هم هوس کر ب و بلایی شدن میان مردان شهر من تمامی نداشت. ... باز هم حاج صادق آهنگران می خواند، اما با سوز: اگر آه تو از جنس نیاز است... در باغ شهادت باز،باز است... و من باز هم به غواص هایی فکر می کنم که برای نجات شهرم آمدند و دعا می کنم یکی از آنها مرا هم نجات دهد. تا شاید چشمانم به خورشیدی که آن بالا انتظارم را می کشد روشن شود... من هنوز منتظرم. 


 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۰
کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم

شهید سودی

 

مادر ۲۸ سال است که پسر را ندیده اما مانند دیگر اعضای خانواده بی تابی نمی‌کند. با آرامش و وقار خاصی استخوان‌های کفن پوش پسر را در آغوش می‌گیرد و زمزمه هایی زیر لب دارد. او بی صدا و آرام با فرزندش وداع می‌کند.

«صدیقه ریاحی» مادر سردار شهید تازه تفحص شده منصور سودی فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصار المهدی(عج) از لشکر 31 عاشورا است که به تازگی پیکر مطهرش بعد از 28 سال گمنامی، طی عملیات تفحص در خاک عراق پیدا شده و به کشور بازگشته است. مادر 28 سال است که پسر را ندیده اما مانند دیگر اعضای خانواده بی تابی نمی‌کند. با آرامش و وقار خاصی استخوان‌های کفن پوش پسر را در آغوش می‌گیرد و زمزمه هایی زیر لب می‌کند. نوای «خوش گَلدی» اعضای خانواده رو به شهید با لهجه‌های شیرین زنجانی فضای معراج شهدا را پر کرده است. اما صدای مادر آرام تر از آنست که چیزی شنیده شود. او بی صدا و آرام با فرزندش وداع می‌کند، بدون آنکه چندان اشکی بریزد. و معتقد است روحیه بشاش شهید در دوران حیاتش اجازه گریه کردن را به او نمی‌دهد.

او در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، گفت: منصور فرزند اول خانواده بود. کودکی‌هایش هم بچه شلوغی بود. مثل بقیه بچه‌ها شور نوجوانی داشت. دستگیر بود و دستش در کار خیر بود و به نیازمندان کمک می‌کرد. در فامیل افرادی داشتیم که به انقلاب کم لطف بودند، منصور با آن‌ها هم مدارا می‌کرد و کنار می‌آمد. برادرش آقا مهدی هم در اخلاق و سیره مثل اوست. هم روحیه‌اش و هم ویژگی‌های رفتاری‌اش شبیه برادرش شده است.

به خاطر روحیه بشاش شهید نمی‌توانم گریه کنم

مادر شهید ادامه می‌دهد: آخرین بار در 19 مرداد سال 66 او را دیدم اما تاریخ مفقودیتشان مربوط به 24 مرداد ماه است. از کادر سپاه بود. فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصار المهدی از لشکر 31 عاشورا. دامادم هم شهید ناصر شهبازی معاون اطلاعات عملیات لشکر 17 علی ابن ابیطالب(ع) بود. شهید منصور سودی اینقدر بشاش بود و روحیه متعالی داشت که الان به علت روحیه بشاش شهید نمی‌توانم گریه کنم. وقتی پیکر را می‌بینم به یاد طراوت و شادابی روحیه منصور می‌افتم.

او خوب تاریخ ها را به خاطر دارد. و در مورد آخرین دیدارش با منصور می‌گوید: شب آخر یعنی روز 19 مرداد خانه ما بود و در خانه ما پدرش بساط منقل و کباب جگر پهن کرده بود. خصیصه پدرش این بود که زمان اعزام در جیب منصور پول توجیبی می‌گذاشت اما آن شب منصور اینقدر عجله داشت دیگر حتی شام خود را درست و حسابی نخورد و پول تو جیبی پدر هم فراموش شد. رفت و صبح زود به جبهه اعزام شد و این آخرین رفتنش بود. آن شبی که می‌رفت من اتفاقا خواب دیدم که یک گلوله به کتف منصور اصابت کرد و بعد هم که خبر شهادتش آمد.

اسارتش را نمی‌خواستم؛ یا آمدنش را آرزو می‌کردم و یا شهادتش را

صدیقه ریاحی آنقدر به پسری که تربیت کرده بود ایمان داشت که او را در کاری منع نمی کرد. او در رابطه با مخالفت کردن یا نکردن با جبهه رفتن منصور می‌گوید: درست است که بچه با شور و نشاطی بود و خیلی هم شلوغ می‌کرد منتها اینقدر کار مثبت و خوب و برجسته داشت که هر کاری هم می‌کرد ما مخالفت نمی‌کردیم این جبهه رفتنش  هم از همین قسم کارها بود که مخالفتی نداشتیم. قبل از شهادت جانباز هم شد. یک روز قبل از فتح خرمشهر یک گلوله به پای آقا منصور خورده بود و یک گلوله هم به کتفش اصابت کرده بود و مجروح شده بود.

خیلی از شهدای مفقود الاثر سال ها  به نظر می رسید که در دست رژیم بعث اسیر باشند. شاید برخی خانواده ها آرزو می کردند نام فرزندشان در لیست اسرای ازاد شده باشد و دوباره بتوانند او را ببینند اما مادر شهید سودی اینطور فکر نمی‌کرد. او می‌گوید: اطرافیان دعا می‌کردند و به من امیدواری می‌دادند که انشاالله می‌آید اما من چنین دعایی نمی‌کردم. خدا نکند منصور اسیر شود. برود دست رژیم بعث و صدام شکنجه شود. و من اینجا با خیال راحت بنشینم. یا آمدنش را آرزو می کردم و یا شهادتش را و اصلا دوست نداشتم که اسیر شده باشد.

به همسرش گفته بود امیدوارم مفقود شوم و شما ذره‌ای از مصائب خانواده شهدای مفقود الاثر را بچشید

مادر در جواب این سوال که آیا از شهادت منصور ناراحت شدی پاسخ جالبی می‌دهد و می‌گوید: ناراحتی آن موقع است که یک جوان خلافکار را بیاورند دم در خانه که مایه آبروریزی خانواده باشد یا بیاورند در ملا عام اعدامش کنند آن موقع ناراحتی دارد. الان که شهادت برای ما سعادت و افتخار است. و من افتخار می کنم که مادر شهید است. منصور به همسرش گفته بود من می‌روم و امیدوارم مفقود شوم و پیکرم برنگردد و شما ذره ای از آن صبر و مصائب خانواده شهدای مفقود الاثر را بچشید. همیشه ذکر و نام و یاد منصور در خانه بوده و برای ما حی و حاضر بوده است. ما درد دوری اش را حس نکردیم و همیشه آن ذکر صلوات را به یادش داشته‌ایم.

همانطور که امام(ره) می‌گفت: قبر مفقودین قلب ماست، منصور هم در قلب ماست

مادر شهید سودی توصیه‌ها و حرف‌های متفاوتی هم دارد. از زخم زبان برخی از مردم به خانواده شهدا تا سخن امام که سرلوحه او در زمان مفقودیت منصور بوده است. او می‌گوید: جوان و نوجوان نسل امروز هم هرچند ممکنه است ظاهر مناسبی نداشته باشند اما مثل همان جوان‌های نسل جنگ هستند. جوانان بدی نیستند منتها زرق و برق دنیا گرفتارشان کرده. زخم زبان‌ها و کم لطفی اطرافیان که گاهی اشاره می‌زدند تو می‌خواهی مادر شهید باشی تا ارج و قرب زیادی داشته باشی و احترامت کنند، برخورد خوبی نیست اما امام(ره) فرمود: قبر مفقودین قلب ماست. منصور هم در قلب ماست. و من ناراحت این شماتت ها و زخم زبان ها نیستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۴
کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم


رویش نیوز:  به مناسبت سالگرد ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، با علیرضا بهرامی به گفتگو نشستیم. وی در بحبوحه انقلاب ده سال داشته است و در حد خود در فعالیت‌های انقلابی نقش داشته است. در سال ۶۳ به جبهه اعزام می‌شود و با شرکت در عملیات والفجر ۸ در منطقه کارخانه نمک در حالی از ناحیه دست مجروح شده بود، به اسارت بعثی‌ها در می‌آید. در بخش اول ایشان از دوران کودکی، انقلاب و فعالیت‌ها و نحوه اعزام به جبهه و اسارت برایمان گفت. 


آنچه در زیر می‌خوانید بخش دوم جلسه گرم و صمیمی رویش نیوز با این رزمنده فدارکار و آزاده سرافراز است:

لطفاً شرایط موجود در اردوگاه را بیش‌تر شرح دهید. آیا در اردوگاه از رفقای شما هم کسی بود؟

روز اول که آمدم، آقای کاظم ترابی را بعد از حدود یک ماه و نیم می‌دیدم؛ وقتی او را دیدیم همدیگر را بغل کردیم و روبوسی کردیم. یک دفعه یک عراقی آمد و گفت که برای چه روبوسی می‌کنید و شروع کرد هر دوی ما را با پا زد و بعد هم سیلی می‌زد. آنجا سیلی‌های خیلی بدی می‌زدند. آزاده‌ها می‌دانند سیلی‌های آن‌ها به چه صورت بود. بعد هم شروع کردند و ما را باکابل زدند که چرا با هم روبوسی کردید.

بعد یواش یواش با بچه ها آشنا شدیم که از نقاط مختلف کشور بودند. این آقای بهروز هم اذیت‌هایش بود. یعنی از یک طرف عراقی‌ها بودند و از یک طرف هم این آقا. کابل از عراقی‌ها می گرفت و بچه‌ها را می‌زد و به عناوین مختلف اذیت می‌کرد.

از نظر اخلاقی و همه چیز این آقا فاسد بود. خلاصه ما یک بار با او سر مسائلی درگیر شدیم و من را پیش عراقی‌ها بردند و این بهروز یک سری صحبت کرد که این آقا در آسایشگاه مُخل نظم است و فلان است. خلاصه یک دست کتک سفت به من زدند.

دو نفر از بچه های خوی بودندکه این ها همسن و سال های خود من بودند واین دو نفر همیشه با هم بودند. بهروز این دو نفر را خیلی اذیت می‌کرد، بالاخره ما یک روز ا هم گلاویز شدیم و ما را جدا کردند و خلاصه دوباره صبح من را بردند و یک پذیرایی حسابی صبح از من کردند.

دو هفته‌ای یک بار بچه ها حمام می رفتند. شما تصورش را بکنید، یک اتاق حدود سه در چهار متری، حمام ما بود با سه چهار تا دوش. بعد از ظهر هر دو هفته یک بار، سی نفر باید حمام می‌رفتند. خلاصه بی‌ادبی نباشد، در اینجا باید نظافت شخصی می‌کردند و هر تیغی را هم به پنج نفر می‍‌دادند ودوش هم می‌گرفتند.

یک روز غروب بود که این آقای بهروزخان، یکی از بچه ها که اسمش جلال بود و یکی از پاهایش قطع شده بود را پیش عراقی‌ها برد و گفت این مُخل نظم است. دم غروب هم بود و دم غروب هم آنجا دلگیر بود. عراقی وقتی با چک به گوش او زد، جلال عصا از دستش پرت شد و خورد روی زمین. باور کنید تمام بچه‌ها از این صحنه گریه می‌کردند. همه رفتیم زیر بغلش را گرفتیم و آوردیم در آسایشگاه. فقط تا نصف شب هق هق می کرد.

یک روز با بچه‌ها نشستیم و گفتیم فایده ندارد و این را باید ترتیب کارش را بدهیم و سرش را ببریم. این آقا یک نفر را کشته و حکم اعدامش هم هست و من گفتم که من اینجا حکم را اجرا می‌کنم. گفتیم اگر هم فهمیدند و خواستند بچه‌ها را اذیت کنند ما دو تا از بچه‌ها گردن می‌گیریم. داشتیم این برنامه را می‌ریختیم و روی این قضیه کار می‌کردیم. یک روز پاشدیم دیدیم جفت پاهای آقای بهروزخان از کار افتاده، نه یک زخمی در بدن دارد و نه کسی کاری با او کرده بود. به اذن خدا جفت پاهایش از کار افتاده بود.

به غیر از بهروز که در اصل یک نفوذی از طرف عراقی‌‌ها بود، آیا با اسیران دیگر هم به مشکل بر می‌خوردید؟

روحیاتی که ما داشتیم با روحیاتی که ارتشی‌ها داشتند، زمین تا آسمان فرق می‌کرد و خب همین منجر به یک سری درگیری‌ها   می‌شد. عراقی‌ها به این نتیجه رسیدند که کلاً ما بسیجی‌ها و پاسدارها و پاسداروظیفه‌ها را جدا کنند و ما  را به قطعه چهار بردند. ما اینجا شدیم یک قطعه و دو تا آسایشگاه از افسرها. آمدیم راحت شویم تازه مشکلات ما با افسرهای ایرانی چند برابر شد.

اولاً اردوگاه را برای شما توضیح بدهم. اردوگاه رُمادیه چهار قطعه داشت و هر قطعه هم هشت آسایشگاه. چهار تا طبقه پایین و چهار تا طبقه بالا. هر آسایشگاهی حدود شصت و چهار نفر در آن بودند و هر نفری شصت سانتی‌متر جا داشت، یعنی شصت سانتی‌متر در یک و نیم متر. ما باید پتوهایمان را طوری تا می‌کردیم که شصت سانتی متر شود و کنار هم قرار می‌گرفتیم.

در قطعه جدید هم که رفتیم همین معضلات حمام و معضلات بچه‌ها را داشتیم. آن موقع اول کار، همه شپش زده بودند، یعنی ما نمی‌دانستیم و می‌دیدیم که بدن‌هایمان هی خارش داشت. بعد پیرمردها که سابقه داشتند گفتند این‌ها شپش است. یعنی شب‌ها سرگرمی ما شپش‌کشی بود. لباس‌هایمان را درمی‌آوردیم و تمام این‌ها هم لای درز لباس‌‍ها بود. می‌نشستیم و سرگرمی ما همین شپش کشی بود. شب این‌ها را می کشتیم دوباره صبح شروع می‌شد.

ما این منوال را داشتیم و در قطعه بعدی هم که رفتیم همین مشکلات را داشتیم. حمام را که سی نفر باید با هم می‌رفتند حمام و نظافت می‌کردند و از نظر اخلاقی و نظافتی اصلاً درست نبود. خلاصه ما هی درخواست می‌دادیم که ما حمام و توالت می‌خواهیم و این‌ها کم است. با فشاری که دوستان می‌آوردند و صحبت‌هایی که می‌کردند این‌ها مجبور شدند و به خاطر این مسائل آمدند و یک سری حمام به اصطلاح خودمان نمره و انفرادی و توالت ساختند. البته خود بچه‌ها بلوکش را زدند و خود بچه‌ها آن را ساختند و همه کارها را خود بچه‌ها انجام دادند.

اینجا که ساخته شد، افسرهای ایرانی دست گذاشتند و گفتند اینجا مال ما است. گفتیم اینجا را برای نظافت درست کردند ولی گفتند ما کاری نداریم. حالا افسرهای ایرانی بیست و شش نفر بودند. این بیست و شش نفر دو آسایشگاه دستشان بود و تخت داشتند و وضعیتشان بد نبود. این آقایان دست گذاشتند و گفتند اینجا مال ما است. گفتیم شما اصلاً بیست و شش نفر هستید و فلسفه درست کردن اینجا این بود که بچه‌ها راحت بروند نظافت کنند و نمی‌شود.

ولی این‌ها زیر بار نمی‌رفتند و بچه‌ها هم متأسفانه به همان منوال نظافت و حمام خود را انجام می‌دادند. البته بعضی بچه‌ها گوش نمی‌کردند و می‌رفتند آنجا نظافت می‌کردند که منجر به درگیری می‌شد. برای همین یک روز ماه رمضان بود و توالت‌های ما را خالی نکرده بودند و پر شده بود و ساعت پنج بعد از ظهر هم ما را داخل آسایشگاه کردند تا فردا صبح و دستشویی هم نداشتیم و همین باعث درگیری شد.

alt

یک نفر به نام آقای حسین پور که الآن کارمند شهرداری است و یک تعداد دیگر را بردند داخل سلول و این‌ها را روزها می‌آوردند بیرون و می‌گفتند در آفتاب نگاه کنید و آن‌ها را می‌زدند و این‌ها از حال می‌رفتند و خلاصه بگویم که خیلی اذیت کردند. یک روز صبح من بلند شدم و رفتم به ارشد آسایشگاه گفتم که برو به این حسن که سروان بود بگو که این بچه‌ها را آزاد کن وگرنه بد می‌بینی که خلاصه همین منجر به درگیری شد و ما هم رفتیم در آسایشگاه افسران درگیر شویم که آمدند و ما را بیرون کشیدند و مجبور شدند بچه‌ها را آزاد کنند.

علت راحت‌گیری عراقی‌ها به افسران چه بود؟

آنجا هم درگیری ها زیاد بود. به خاطر اینکه قانون ژنو گفته بود که این‌ها نظامی محسوب می شوند و ما نظامی حساب نمی‌شدیم و برای همین شرایط آن‌هاویژه بود. درنهایت مجبور شدند افسران را از اینجا بردند و یک تعدادی اُسرا از قطعه های دیگر کم کردند و آوردند در این دو آسایشگاه اسکان دادند.

برنامه‌های شما بعد از جدا شدن از افسران تغییر کرده بود یا نه؟ آیا نوع شکنجه‌های عراقی‌ها پس از این جابه‍جایی‌ها تفاوتی کرده بود؟

خب ما یک حُسنی که داشتیم دیگر یک دست شده بودیم و دیگر مشکلاتمان خاص نبود. یعنی نماز جماعت و دعای توسل و دعای کمیل ما برقرار بود. فقط یک نفر نگهبان می‌شد و یک آینه شکسته را از پنجره بیرون می‌کرد و تا ته کریدور مشخص بود و اگر عراقی بالا می‌آمد علامت می‌داد و بچه‌ها از همدیگر پخش می‌شدند و این حُسنی که داشت این مسائل بود که بچه‌ها یک دست بودند و خیلی محیط پاک و اخلاقی و خیلی عالی بود.

خب قطعه ما یک دست شده بود و همه چیز برقرار بود. روزها هم کارمان این بود که یک سری از بچه‌ها کتاب‌های مختلف انگلیسی و عربی مطالعه می‌کردند. بعضی موقع‌ها هم سیم خاردار می‌آوردند و می‌گفتند که خارهای این‌ها را با دست باز کنید که تمام دست‌های بچه‌ها زخم بود. این خارها را باز می‍‌‍‌‌کردند و برای دور اردوگاه توری درست می‌کردند.

به قول معروف، شکنجه‌های این ها،یک طرف سختی‌های ما بود. می دانستند بچه های بسیج یک جوری هستند که با موسیقی و این مسائل مخالف هستند و این مسائل را دوست ندارند. یک روز آمدند و همه را در یک آسایشگاه جمع کردند و یک تلویزیون و یک ویدئو آوردند و خلاصه دیدیم که شو گذاشتند. ما هم سرمان پایین بود و نگاه نمی‌کردیم. ما اهداف این عراقی ها را می‌دانستیم که دلشان برای ما نسوخته و می خواهند شکنجه روحی بدهند ودست شان را خوانده بودیم و زیر بار نمی رفتیم.

سر همه ما پایین بود و نگاه نمی‌کردیم. یک نفر هم به نام آقای ناصر رضایی کنار ما نشسته بود که الآن در شرکت مخابرات مشغول هستند. من هم توجهی به عراقی‌ها نمی‌کردم. عراقی‌ها هی با پا به کله من می‌زدند و من هم زیر بار نمی‌رفتم. دیگر آخر کار به این آقای ناصر رضایی گفت سر این را بالا بیاور و زیر چانه‌اش را بگیر تا تلویزیون را نگاه کند. ناصر هم می‌گفت کله‌ات را بالا بیاور. چون حالا همه ما را می‌زند و تلویزیون را نگاه کن. من هم گفتم من سرم برود و می‌خواهم روی این‌ها را کم کنم.

خلاصه ناصر هی می‌زد زیر چانه من که سر من را بالا بیاورد و من هم زیر بار نمی‌رفتم. بنده خدا این ناصر رضایی هم خیلی برای بنده زحمت کشید. با این وضعیت من که رو به راه نبود و در قضیه مجروحیت خیلی به من کمک کرد و خیلی برای من زحمت کشید.

ولی باتوجه به این مسائل من می‌خواستم روی عراقی‌ها را کم کنم. از آن طرف هم روی ما هی فشار می‌آوردند و من گفتم چکار کنم. گفتم ناصر هی زیر چانه من نزن و من سرم را بالا نمی‌آورم. ناصر گفت بالا بیاور و حالا همه ما را می‌زنند. آقا من هم یک چک آبدار به گوش ناصر رضایی زدم و عراقی‌ها که این صحنه را دیدند یک دفعه  آمدند و گفتند این را بیندازید بیرون. خلاصه من را بیرون انداختند و دیگر تمام شد و برنامه‌شان تمام شد و بعد هم من رفتم صورت ناصر را بوسیدم و او هم گفت: «که نه بابا و من می‌دانستم که می‌خواهی چکار کنی».

این هم یک خاطره بود.

alt

هنگامی آزادگان از امضای قطعنامه اطلاع پیدا کردند، چه واکنشی نشان دادند؟

دیگر گذشت ومنوال کار ما این بود تا وقتی که ایران قطعنامه ۵۹۸ را قبول کرد و آتش‌بس شد. خب ما هر سال برای محرم و عاشورا در خفا عزاداری خودمان را برگزار می‌کردیم. خب محرم، اول سال قمری است و آن سالی که آتش‌بس شده بود، این‌ها شب تاسوعا، آمدند وسط اردوگاه و شروع کردند به زدن و رقصیدن. حالا ما هم به منوال سال‌های گذشته عزاداری می‌کردیم و نگهبان داشتیم و بچه‌ها یکی نوحه می‌خواند و بچه‌ها سینه می زدند و عزاداری می‌کردند.

این‌ها آمدند وسط اردوگاه و زدن و رقصیدن را شروع کردند و بچه‌ها هم خونشان به جوش آمده بود و این‌ها هم هی بدتر می‌کردند و صدا را بالا بردند.

یکی از بچه‌های مازندران که به او عمونوروز می‌گفتند، بلند گفت: «قال رسول الله: نور عینی، حسین منی و انا من حسین» و شروع کرد به سینه زدن و بچه‌ها هم شروع کردند به سینه زدن و بلند عزاداری کردند. گفتند حالا که این‌ها دارند بزن و برقص می‌کنند ما هم بلند عزاداری می‌کنیم. هرطور هم که می‌خواهد بشود.

بچه‌ها هماهنگی هم نکردند ولی دیدیم آسایشگاه کناری هم شروع کردند به شعار دادن و هشت تا آسایشگاه که مال قطعه ما بود شروع کردند به عزاداری کردن و شروع کردند به سینه زدن. عراقی‌ها ریختند پشت پنجره‌ها و گفتند ساکت و بنشینید.

بچه‌ها هم ساکت نمی‌شدند و آمدند در آسایشگاه را باز کردند و ریختند تو و شروع کردند به زدن بچه‌ها. یک سری ما را کشیدند بیرون. من و آقای کاظم ترابی راکشیدند بیرون و وسط حیاط، شروع به زدن ما کردند. این آقای کاظم ترابی همان وسط غش کرد. حالا می‌خواستند من را به سلول ببرند. یک فُرقان آن کنار بود و من آمدم آن فُرقان را برداشتم وایشان را انداختم در این فُرقان و با بچه‌ها می دویدم و این ها هم از پشت من را می‌زدند تا به دم سلول رسیدم. من را در سلول کردند و من را خوب زدند و بعد هم در را بستند و رفتند.

فردا هم که روز تاسوعا بود، در آسایشگاه را باز نکرده بودند و به بچه‌ها صبحانه نداده بودند و هیچ چیزی به بچه‌ها نداده بودند. یک ته آبی بچه‌ها داشتند که آن را استفاده کرده بودند. من هم که در سلول هیچ چیزی نداشتم. بچه‌ها تاسوعا را بدون صبحانه، ناهار و شام را گذراندند. یعنی حدود سی ساعت بچه‌ها هیچ چیزی نخوردند. ظهر عاشورا بچه‌ها را کشیدند وسط حیاط. وسط حیاط هم خاکی و ریگی و داغ بود و بچه‌ها هم تشنه. من را هم از سلول بیرون کشیدند و قاطی این‌ها کردند.

افسر عراقی گفت که شما برای چی عزاداری می‌کنید؟ امام حسین (ع) ازخود ما بوده و خود ما هم او را کشته‌ایم و شما چکاره هستید. یک مشت مَجوسی آمده‌اید اینجا عزاداری می‌کنید. اول ظهر عاشورا نوار ترانه گذاشتند و شروع کردند به زدن بچه‌ها. یعنی آن زدن یک حلاوت خاصی داشت. ظهر عاشورا می‌زدند و می‍‌زدند وبچه‌ها هم لب تشنه بودند. از بس که تشنه بودند دهان‌هایشان باز نمی شد و فقط یاحسین می‍‌گفتند. فقط ما تنها کاری که می‌کردیم روی این پیرمردها می‌افتادیم که زیاد کابل به آن‌ها نخورد. خلاصه شروع کردند بچه‌ها را به زدن، زدن و زدن. یعنی همه بچه‌ها را خونین کردند.

بعد هم گفتند لباس‌ها را بکنید. بچه ها لباس‌ها را کندند و زمین و ریگ‌ها هم داغ بود و بدن‌ها هم زخمی بود. گفتند دراز بکشید. بچه‌ها روی این ریگ‌های داغ دراز کشیدند و گفتندغلت بزنید. حالا این ریگ‌های داغ و بدن‌های زخمی شما حسابش را بکنید. بچه‌ها جلز و ولز می‌کردند وتوی ریگ‌ها می‌غلتیدند و این‌ها را با کابل می‌زدند. دیگر یک سری از بچه‌ها از هوش رفتند. بعد هم شروع کردند و گفتند بروید در آسایشگاه. دم در خود آسایشگاه هم بچه‌ها را می‌زدند.

بچه‌ها وقتی می‌آمدند، کف این آسایشگاه بیهوش می‌افتادند و فقط یاحسین، یاحسین می‌گفتند. باور کنید خیلی خیلی سخت بود ولی از آن طرف یک حلاوت خاصی داشت. ظهر عاشورا، یک سرسوزن فهمیدیم که این‌ها چه بلایی به سر خاندان امام حسین(ع) آوردند و ما یک عزاداری این مدلی برای امام کردیم.

چگونه از رحلت امام (ره) اطلاع پیدا کردید؟ واکنش عراقی‌ها نسبت به این موضوع چگونه بود؟

رادیو صبح اعلام کرد که امام از میان ملت ایران رفتند و بچه‌ها شروع کردند به عزاداری. عراقی‌ها گفتند اینجا جایش نیست و اصلاً در این قصه ورود نکردند. یعنی بچه‌ها با تمام وجود عزاداری کردند و عراقی‌ها اصلاً در این قضیه مداخله نکردند و برای اولین بار بود که هیچ دخالتی نکردند و بچه‌ها یک عزاداری کردند که امام خود را از دست داده بودند.

دیگر گذشت تا قضیه جنگ ایران و عراق و کویت شد و صدام یک روز در تلویزیون آمد و گفت من تمام خواسته‌های مردم ایران را قبول دارم و قرارداد الجزایر را قبول دارم و برای حُسن نیت هم از جمعه شروع می‌کنم به تبادل اُسرا که ما تبادل شدیم و دوم شهریورماه سال ۶۹ پای خود را در خاک ایران گذاشتیم.

لطفاً وضعیت تغذیه در اردوگاه را نیز شرح دهید؟

این را هم اشاره کنم که غذای ما صبح، یک نصف لیوان چایی و یک نصف لیوان آش بود. آن هم نه سبک آش‌های خودمان. لپه‌های ریز با خورده برنج و آب بود. والسلام و چیز دیگری در آن نبود. این هم فقط آب بود و ته آن بعضی موقع ها یک چیزهایی پیدا می‌شد.

هر ده نفر یک ظرف داشتند یک چیزهای روهی و مستطیل شکلی بود که هر ده نفر در اینجا غذای خود را می‌گرفتند. ظهر هم شش قاشق برنج بود. شب هم یک بند انگشت یا دو تا بند انگشت گوشت بود. گوشت‌ها هم مال زمانی بود که ما هنوز به دنیا نیامده بودیم که این‌ها را ذبح کرده بودند. یعنی گوشت‌های برزیلی بود که تاریخ‌های آن مال قبل این بود که ما به دنیا بیاییم، یعنی مال بیست، بیست و پنج سال پیش بود. موقعی که این ها را باز می‌کردند وتوی دیگ می انداختند، بوی لاش آن اردوگاه را برمی داشت. ولی خب ما مجبور بودیم بخوریم.

تازه روزی یک و نیم نان صَمون به ما می‌دادند؛ نان‌هایی بود که شبیه نام ساندویچی بود و به آن نان صَمون می‌گفتند. فقط روی آن را می‌شد بخوریم و وسط‌هایش خمیر خمیر بود. ما این خمیرها را تازه می‌گذاشتیم خشک می‌شد و بعد برمی‌داشتیم خورد می‌کردیم و الک می‌کردیم و می‌سابیدیم. دمپایی نو که مال بچه‌ها بود را دستمان می‌کردیم و این‌ها را می‌سابیدیم و بعد از اینکه این‌ها را می‌سابیدیم روی برنج ظهرمان می‌ریختیم تا زیاد شود و سیر شویم، این بود غذای ما.

بهداشت هم صفر بود. اوایل کار یک سطل آب به ما می‌دادند برای شصت نفر. حالا به هر نفری یک لیوان آب می‌رسید. با این لیوان آب باید وضو می‌گرفتیم و بچه ها دل اینکه تیمم کنند نداشتند و باید حتماً وضو می‌گرفتند، حالا حتی شده از شکم خود بزنند. اینکه می‌گویند صرفه‌جویی کنید، صرفه‌جویی را باید از آزاده‌ها یاد بگیرید. ما با این لیوان هم وضو می‌گرفتیم و هم تا صبح از این لیوان آب، می‌خوردیم.

بعضی موقع ها هم که اصلاً به ما آب نمی‌دادند و ما پیراهن‌ها را بالا می زدیم و شکم‌هایمان را کف آسایشگاه وروی این زمین می‌گذاشتیم که یک مقداری از تشنگی ما کم شود. کولر هم که نداشتیم. یک پنکه در این آسایشگاه بود که این هم از بس هوا گرم بود اصلاً نمی‌تابید. یعنی اگر شب، ما پیراهن را می‌کندیم و می تاباندیم انگار زیر شیر گرفته بودی و شسته بودی، از بس که بچه‌ها عرق ریخته بودند.

این زندگی ما بود، ولی یک شیرینی خاصی داشت. باور کنید زمانی که ما آزاد شده بودیم و به ایران آمده بودیم، یک مدت حرکات مردم برای ما عجیب بود. اصلاً غیبت کردن و پشت سر هم حرف زدن برای ما تازگی داشت. یعنی آنجا این طوری بود که بچه‌ها برای همدیگر جان می‌دادند و نه دروغ و نه غیبت نبود. بچه‌ها، تمام قوانینی که اسلام گذاشته است را آنجا پیاده می‌کردند وبه هم احترام می‌گذاشتند و آنجا یک حالت خاصی داشت. یعنی شما با هر آزاده‌ای که صحبت کنید می‌گوید دوست دارم که با همه سختی‌ها و مشقاتی که آنجا بود، دوباره دور هم جمع شویم.

alt

الآن مشغول چه کاری هستید؟

من شرکت مخابرات بودم و بازنشسته شدم و الآن هم در خدمت مردم هستیم. هر کسی هر کاری ومشکلی دارد را پیگیری می‌کنم و کار او را حل می‌کنم. باتوجه به شناختی که از ما دارند مشکلات مردم را تا آنجایی که می‌شود، رفع و رجوع می‌کنیم، البته برای آدم‌های ضعیف. آدم‌های به قول معروف دم کلفت و سرمای‌دار را هم ما کاری به کارشان نداریم.

حتی بعضی موقع‌ها می آیند یک پیشنهاداتی می‌دهند که یک کار است انجام بده و این قدر پول و درآمد دارد ولی من تا این ساعت، زیر بار نرفتم و دوست دارم قدمی برای مردم بردارم. درمقابل این همه زجری که من و چه دوستان و چه رزمنده‌ها و چه جانبازها کشیدیم، تنها چیزی که می‌خواهیم این است که مردم در رفاه باشند و شاد باشند و امنیت داشته باشد. ما همین را خواستاریم و هیچ چیز دیگر نمی‌خواهیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۰
کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم

گروهی از جوانان هنرمند مشهد به پاسداشت مقام این شهدای والامقام و برای معرفی جایگاه رفیع آن ها به مردم، قرارگاه هنری شهدای مدافع حرم را ایجاد کرده اند تا حضور هر شهید، در و دیوار شهر را با هنر خود آذین بندند و فضای تشییع پیکر پاک شهدا را عطرآگین تر کنند.

در مراسم گرامیداشت خانواده شهیدان مصطفی و مجتبی بختی؛

/ افتخار مادر شهیدان بختی به شهادت فرزندانش

گروهی از جوانان هنرمند مشهد به پاسداشت مقام این شهدای والامقام و برای معرفی جایگاه رفیع آن ها به مردم، قرارگاه هنری شهدای مدافع حرم را ایجاد کرده اند تا حضور هر شهید، در و دیوار شهر را با هنر خود آذین بندند و فضای تشییع پیکر پاک شهدا را عطرآگین تر کنند.
گروه اجتماعی - رجانیوز: تشییع پیکر پاک شهدا رسمی دیرینه در این سرزمین است. با ورود هر شهید، شهر و دیارمان معطر به عطر خلوص و عشق می شود و شور و شعف فضای شهر را پر می کند. این روزها هم مانند سالهای دفاع مقدس، شهرمان هر از گاهی میزبان شهدای دفاع مقدسی دیگر می شود؛ دفاع از حریم خاندان رسالت این روزها دفاع مقدس دیگری است که شیعیان را از سراسر دنیا را به خود می خواند. جوانان غیور و پرصلابت سرزمین ما نیز به ندای هل من ناصر ینصرنی حریم ولایت پاسخ دادند و حالا پیکر پاکشان سایه رحمت بر سر مردم افکنده است.
 
به گزارش رجانیوز به نقل از پایگاه اطلاع رسانی سازمان فرهنگی هنری شهرداری مشهد گروهی از جوانان هنرمند مشهد به پاسداشت مقام این شهدای والامقام و برای معرفی جایگاه رفیع آن ها به مردم، قرارگاه هنری شهدای مدافع حرم را ایجاد کرده اند تا حضور هر شهید، در و دیوار شهر را با هنر خود آذین بندند و فضای تشییع پیکر پاک شهدا را عطرآگین تر کنند.
 
خبر ایجاد این قرارگاه که به همت سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری مشهد و فرهنگ سرای انقلاب راه اندازی شده است، در مراسم دیدار و گرامیداشت خانواده شهیدان مصطفی و مجتبی بختی اعلام شد.
 
لزوم حرکتی نو برای تولید معرفی شهدای مدافع حرم
 
حسن سلطانی، مدیر فرهنگ سرای انقلاب در آیین دیدار با خانواده این دو شهید بزرگوار که در منزل پدری آن ها برگزار شد، اظهار داشت: از ۲۰۰ شهید ایرانی مدافع حرم، ۷۰ شهید از میان کوچه پس کوچه های مشهد برخاسته اند و این امر لزوم آغاز حرکتی نو برای تولید آثار هنری برای شهدای محترم مدافع حرم نشان می دهد.
 
وی با اشاره به اینکه در دوران دفاع مقدس تشییع شهدا فضای خاصی در شهرهای ایران ایجاد می شد، افزود: برنامه ریزی هایی برای تشکیل قرارگاه هنری شهدای مدافع حرم صورت گرفته تا جمعی از جوانان هنرمند با ارائه طرح های هنری در قالب تئاتر، گرافیک، شعرو دیگر انواع هنری یاد و خاطره این شهدا را زنده نگه دارند.
 
مدیر فرهنگ سرای انقلاب ادامه داد: جوانان امروز در مسائل معنوی کمبود الگو دارند و هنرمندان موظفند با ایجاد آثار هنری در قالب های گوناگون این خلأ را پر کنند.
وی خاطرنشان کرد: خاطراتی که از این شهدا به جا مانده ظرفیت خوبی برای خلق آثار هنری و پر کردن خلأهای معنوی جامعه است.
 
سلطانی با بیان اینکه هدف ما از برگزاری این دیدار گرامیداشت خانواده شهدای مدافع حرم بود، ادامه داد: امیدواریم این دیدار که با حضور جمعی از هنرمندان مشهد در حوزه های مختلف برگزار شد، شروعی برای حرکتی مردمی در شناساندن شهدای مدافع حرم در قالب های هنری باشد.
 
به شهادت فرزندانم افتخار می کنم
 
در ادامه مادر شهیدان بختی با بیان اینکه طرح این قرارگاه روح شهدا را شاد می کند، گفت: از اینکه فرزندانم به راه خدا رفتند و در این راه جان خود را فدا کردند افتخار می کنم.
 
وی به بیان بخشی از خاطرات شهیدان مصطفی و مجتبی بختی پرداخت و گفت: نماز شب فرزندانم قضا نمی شد و حتی فرزندان خردسال خود را به اقامه نماز شب تشویق می کردند.
 
مادر شهیدان بختی ادامه داد: فرزندانم بیش از یک سوم مال خود را صرف مستضعفین می کردند و وقتی به آن ها اعتراض می کردم می گفتند که خرج کردن در این راه واجب تر از خودمان است.
 
وی شهادت فرزندانش را لطف خداوند به آن ها عنوان کرد و گفت: اگر یکی از این دو برادر سالم برمی گشتند حق دیگری ضایع می شد.
 
مسئولان حمایت کنند، جوانان جذب می شوند
 
در ادامه حمید سهیلی، نویسنده انقلابی مشهد ورود جوانان به عرصه فرهنگ دفاع را امری ضروری دانست و گفت: همه هنرمندان حاضر در این جلسه به نوعی با خانواده شهدا مرتبط هستند و باید زمینه حضور همه جوانان را در این دایره فرهنگی ایجاد کنیم.
 
وی بر لزوم حمایت مسئولان از جوانان هنرمند تأکید کرد و افزود: اگر جوانان هنرمند از طرف مسئولان حمایت های لازم را ببینند، جذب این قرارگاه و هر هنر مبتنی بر دفاع خواهند شد.
 
این هنرمند مشهدی ادامه داد: خدمت به شهدایی که جان خود را برای دفاع از حریم خاندان رسالت فدا کرده اند افتخار همه هنرمندان این مرزوبوم است.
 
خاطرات خانواده شهدای مدافع حرم اسناد تاریخی ملت ماست
 
همچنین احمدپور فرمانده پایگاه شهید سلیمانی گفت: بعد از شهادت مصطفی و مجتبی به مادر شهدا موضوع را نگفتیم تا پیکر شهدا را به مشهد بیاورند تا این که مادر شهید به من گفتند بچه ها چند شبی است به خواب من می آیند و من می دانم بچه هایم در این دنیا نیستند.
 
وی با بیان این که ارتباط قلبی مادر این دو شهید بزرگوار با فرزندانش بسیار عمیق بود افزود: خاطرات خانواده شهدای مدافع حرم اسناد تاریخی و افتخارات ملت ما است.
 
نمازهای پدرم همیشه اول وقت ادا می شد
 
احمدپور با تأکید بر این که عظمت روح خانواده شهیدان بختی باید به مردم معرفی شود گفت: بزرگداشت مقام والای شهدا یک وظیفه و ضرورت غیرقابل انکار است و همه اقشار مردم باید نسبت به این مسئله دغدغه داشته باشند.
 
همچنین فرزند شهید مصطفی بختی با بیان خاطره ای پدر خود گفت: شبی که نماز شب پدرم قضا شده بود صبح دیدیم با چهره ای برافروخته و قرمز رنگ بیدار شد و این حالت تا فرا رسیدن شب و اقامه نماز شب ادامه پیدا کرد.
 
وی افزود: نمازهای پدرم همیشه اول وقت ادا می شد و به ما توصیه می کردند که نماز شب را از دست ندهیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۹
کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم
خواب دخترشهید «سیدعلی اکبرحسینی»تعبیرشد
 

 یکر مطهر شهید گمنام 24 ساله که سال گذشته در شهر دررود نیشابور به خاک سپرده شده بود با آزمایش DNA شناسایی شد.به گزارش خراسان،درپی آزمایش DNA و نمونه برداری از پیکر مطهر شهید گمنام و مطابقت آن با نمونه خون، فرزند شهید شناسایی شد تا خانواده شهید «سیدعلی‌اکبر حسینی» پس از ۳۱ سال پنج شنبه گذشته به مزار شهیدشان در گلزار شهدای دررود نیشابور بروند.

مثبت اعلام شدن آزمایش DNA

نماینده کمیته جست و جوی مفقودان ستاد کل نیروهای مسلح در خراسان رضوی با اعلام این خبر درباره جزئیات این موضوع به خراسان گفت:چهارم خرداد سال گذشته همزمان با شهادت امام موسی کاظم (ع) دو شهید گمنام در شهر دررود نیشابور تشییع و تدفین شدند.سرهنگ پاسدار «محمد احراری» افزود:پس از خاکسپاری این شهدا،«سمیه سادات حسینی» دختر شهید «سیدعلی اکبر حسینی» از شهر دررود به ما مراجعه کرد و از خوابی که درباره پدر شهیدش دیده بود مطالبی را گفت که این موضوع با پیگیری های وی چند بار ادامه داشت تا این که خانواده این شهید را به ستاد کل نیروهای مسلح در تهران معرفی کردیم تا از فرزندان این شهید، نمونه برداری شود. وی خاطر نشان کرد: نمونه برداری از فرزندان «شهید سید علی اکبر حسینی» با نمونه ای که از مغز استخوان شهید گمنام قبل از تدفین برداشته شده و در بانک اطلاعات نگهداری می شد مطابقت داده شد که آزمایش نمونه نگهداری شده از شهید گمنام با دخترشهید«سمیه سادات حسینی»مثبت اعلام شد. وی افزود: بر اساس وظیفه امروز(پنج شنبه) در منزل شهید حضور یافتیم و موضوع را به اطلاع خانواده شهید سید علی اکبر حسینی رساندیم.

آرزوی صحبت با پدر

«هاجر بیگم موسوی» همسر شهید سید علی اکبر حسینی دراین باره اظهار کرد: در عالم رویا شهید «سید علی اکبر حسینی» مدام تأکید داشت که من نزدیک شما هستم و از این بابت نگرانی نداشته باشید .وی ادامه داد: سال قبل وقتی دو شهید گمنام در شهر دررود تشییع و خاک سپاری شدند، ابراز ارادت خانواده ما به آن دو شهید همانند دیگر شهیدان بود. چه بسا به لحاظ این که شهیدان گمنام اند خودمان را دلبسته آن ها محسوب می کردیم و حالا بعد از گذشت 31 سال با توجه به خلوص نیت، پاکی و صداقتی که این شهید داشت خودش باعث شناسایی اش شد و از این بابت خدا را شاکریم و تلاش می کنیم ادامه دهنده راهش باشیم.«سمیه سادات حسینی» که 32 سال از عمرش می گذرد درباره خبر شناسایی پدر شهیدش اظهار کرد: یک هفته قبل از تشییع دو شهید گمنام در عالم رویا خواب دیدم که در یک حسینیه ای تابوت دو شهید گمنام بود و عده ای به من تابوت یکی از این شهدا را نشان دادند و گفتند که پدرشماست.وی خاطر نشان کرد: به من اصرار کردند که نزدیک تر بروم. لحظه نزدیک شدن دیدم که بر روی یکی از تابوت ها با خط خوشی نام پدر شهیدم را نوشته اند. وی ادامه داد: چون در شهر دررود نبودم با مادرم تماس گرفتم و موضوع خواب خودم را تشریح کردم که مادرم خبر داد قرار است دو شهید گمنام در این شهر تشییع شوند.وی به روز تشییع دو شهید گمنام در دررود اشاره کرد و افزود: در کنار قبور دو شهید گمنام احساسم این بود که کنار قبر پدرم هستم و در واقع همان شد که برایم اتفاق افتاده بود. فرزند شهید می‌گوید: به لحاظ شرایط سنی هیچ وقت پدرم را ندیده بودم و آرزو داشتم حتی برای لحظه ای او را در آغوش بگیرم و با او صحبت کنم که خدا را شکر این اتفاق افتاد و حالا می توانم با پدرم صحبت کنم.شایان ذکر است شهید «سیدعلی اکبر حسینی» اول آذر سال 39 در شهر دررود متولد و در دوران دفاع مقدس به عنوان بسیجی از طریق لشکر 5 نصر به جبهه ها اعزام شد.وی 22 اسفند سال 63 در 23سالگی در عملیات بدر منطقه عملیاتی جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل شد. این شهید چهارم خرداد سال 93 همزمان با شهادت امام موسی کاظم(ع) به همراه یکی دیگر از شهدای گمنام در بوستان شهدای گمنام دررود تشییع و خاک سپاری شده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۰
کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم


امام خمینی در باب وصیت نامه های شهدا می فرماید:"این وصیت نامه ها انسان را می لرزاند و بیدار می‏کند" و آن ها نیز مسأله مهم حجاب را می دانستند و وظیفه بیدار کردن را در این زمینه به عهده گرفتند در این مقاله دیده هایمان را به جملات نورانی شان می دوزیم و واقعا چقدر زیبا دستور داده اند،اعلی الله مقامهم شهید محمد علی رجایی:" خواهران ما در حالی که چادر خود را محکم برگرفته‏ اند و خود راهم چون فاطمه و زینب حفظ می‏کنند... هدف‏دار در جامعه حاضرشده‏ اند


شهید عبدالله محمودی:"و تو ای خواهر دینی ‏ام: چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است ازخون سرخ من کوبنده تر است


سردار شهید رحیم آنجفی:"خواهرم: محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان می کشید." " حجاب تو سنگر تو است، تو از داخل حجاب دشمن را می بینی و دشمن تو را نمی بیند


شهید محمد کریم غفرانی:"حفظ حجاب هم چون جهاد در راه خداست شهید حمید رضا نظام:"خواهرم: از بی حجابی است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل باش.


" شهید سید محمد تقی میرغفوریان:"از تمامی خواهرانم می‏خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظ باشند."


شهید صادق مهدی پور:"یک دختر نجیب باید باحجاب باشد


شهید بهرام یادگاری"خواهرم: حجاب تو مشت محکمی بر دهان منافقین و دشمنان اسلام می زند


شهیدابوالفضل سنگ راشان:" تو ای خواهرم... حجاب تو کوبنده تر از خون سرخ من است


شهید حمید رستمی:"به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می‏دهم که، حجاب را حجاب‏ را، حجاب را، رعایت کنید


شهید علی اصغر پور فرح آبادی: "خواهر مسلمان: حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد. برادرمسلمان: بی‏ اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهدشد


شهید علی رضائیان:"شما خواهرانم و مادرانم: حجاب شما جامعه را از فساد به سوی‏ معنویت و صفا می‏ کشاند


شهید علی روحی نجفی:"از خواهران گرامی خواهشمندم که حجاب خود را حفظ کنند، زیرا که‏ حجاب خون‏ بهای شهیدان است


شهید غلامرضا عسگری:"مادرم... من با حجاب و عزت نفس و فداکاری شما رشد پیدا کردم


شهید محمد حسن جعفرزاده:"ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ‏ترسد تاسرخی خون من


شهید محمد علی فرزانه:"خواهرم: زینب‏ گونه حجابت را که کوبنده‏ تر از خون من است حفظ کن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۷
کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم

روز شمار عملیات مرصاد



31/4/1366

- روزنامه نیویورک تایمز از عملیات ناوگان امریکا در محافظت از نفت‌کش‌های کویتی انتقار کرد و این عملیات را در جهت حمایت از عراق دانست.

- پارسونز: "رغبت ایران برای باز نگه‌داشتن تنگه هرمز، بیش از عراق است"   

- سفیر عراق در لندن: "ما به کشتی‌ها حمله خواهیم کرد"

- وزیر نفت کویت: "نباید عراق تنها بماند"

- به گفته بی. بی. سی، انگیزه آمریکا از محافظت از نفت‌کش‌های کویتی، اعاده اعتبار از دسترفته در جریان مک فارلین است.

- تبیین موضع جمهوری اسلامی در قبال خلیج‌فارس و قطعنامه 598 در مصاحبه مطبوعاتی رییس جمهوری و سخنان نخست وزیر.

- آیت‌الله خامنه‌ای: "برخورد ما با آمریکا مهلک خواهد بود."

- میرحسین موسوی (نخست وزیر): "آمریکا قطعنامه 598 را زیر پا گذاشته است."

- عراق اعلام کرد که قطعنامه 598 را پذیرفته است. سخنگوی دولت عراق: "تصویب قطعنامه 598 پیروزی سیاسی برای عراق است."

- موضع محافل انقلابی لبنان صدور قطعنامه 598 سازمان ملل.

- سفر دکتر ولایتی به آلمان غربی و مذاکره با مقامات این کشور.

- نیروهای سازمان منافقین با پشتیبانی و تحریک رژیم عراق، از طریق نوار مرزی سر پل ذهاب و قصر شیرین، تجاوز خود را با نام عملیات «فروغ جاویدان» آغاز کردند.

28/4/1367

- پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل از سوی ایران.

31/4/1367

-هارولد بروان: "شکست‌های اخیر ایران در جنگ و اختلافات داخلی، نقش اساسی در قبول قطعنامه 598 به عهده دارد و در عین حال، تهران خود را به طور فزاینده‌ای مواجه با حضور امریکا در خلیج‌فارس می‌دید."

- سه روز پس از اعلام تصمیم جمهوری اسلامی (28/4/1367) مبنی بر پذیرش قطعنامه عزیز، هیچ اشاره‌ای به پذیرش قطعنامه نکرده و در عوض یک طرح صلح چند ماده‌‌ای را مطرح کرد.

- سخنگوی کاخ سفید: امریکا معتقد است که اکنون به عهده ایران است که نخستین گام را در جهت عادی‌سازی روابط میان واشنگتن و تهران بردارد.

- تصرف قصر شیرین و عبور از ارتفاعات سر پل ذهاب توسط عراق.

- عقب‌نشینی نیروهای خودی از مناطق عملیاتی میمک و هلاله و پیشروی دشمن در مناطق تنگه‌هایی بیجار و بینای.

- موافقت ایران با اعزام هیأتی از ناظران سازمان ملل برای برنامه‌ریزی نحوه اجرای آتش‌بس و نظارت بر اجرای آن.

2/4/1367

 

- فرانک کارلوچی وزیر دفاع امریکا: "حضور نظامی امریکا در خلیج‌فارس، تنها وقتی کاهش خواهد یافت که آتش‌بس به خصومت‌ها پایان دهد و معین شود که خلیج‌فارس برای کشتیرانی امن است."

- کشته شدن ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه سوم عراقی.

- سفر علی‌اکبر ولایتی به نیویورک برای گفتگو با دبیر کل سازمان ملل.

3/5/1367

- آغاز عملیات مرصاد؛ شکست پیچیده‌ترین ترفند دشمن و منافقین.

- رژیم عراق با به کارگیری گسترده سلاح‌های شیمیایی در جبهه‌های جنگ و موشکباران شهرها، توانست شرایط جنگ را به نفع خود تغییر دهد. این در حالی بود که کارشناسان نظامی و سیاسی ایران، سرگرم بررسی و پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت ملل متحد بودند و سرانجام این قطعنامه در تاریخ 27/4/1367 از سوی جمهوری اسلامی ایران پذیرفته شد.

چهار روز پس از پذیرش قطعنامه سازمان ملل، قوای رژیم بغداد در 31/4/1367 به منظور تصرف بخش‌های از ایران، تجاوز گسترده‌ای را آغاز کردند؛ ولی با ایستادگی رزمندگان ایران بخش وسیعی از مناطق جنوبی کشور از خطر سقوط نجات یافت. همچنین ارتش عراق در جبهه‌های میانی نیز دست به تحریکاتی زد، که تا حدی می‌توانست برای تمامیت ارضی و استقلال کشور ما خطری جای به‌شمار آید. هدف دشمن در جبهه میانی، زمینه‌سازی برای هجوم سازمان مجاهدین خلق یا همان منافقین بود.

در این جبهه، ارتش عراق با حمله به خطوط پدافندی خود، آنها را سرگرم کرده بود تا نیروی منافقین بتوانند پس از شکسته شدن خط به وسیله ارتش عراق، از نقطه دیگری حرکت خود را آغاز کنند. به این ترتیب، نیروهای منافقین پس از تصرف جبهه نیروهای ایرانی در منطقه سر پل ذهاب به دست ارتش عراق، بدون آن‌که روبه‌رو باشند، سوار بر خودروهای خود، به سوی کرمانشاه حرکت کردند و تا تنگه "چهارزبر" پیش آمدند. این حرکت سریع و حساب شده دشمن، طراحان جنگ و رزمندگان را عافلگیر کرد. به محض رسیدن خبر هجوم منافقین و ارتش عراق به شهرهای مختلف کشور، خیل عظیمی از نیروهای داوطلب به سوی جبهه‌ها روانه شدند. همین امر، محاسبات دشمن را در تصرف بخشی از کشور ایران برهم زد.

در حالی‌که هنوز حملات ارتش عراق در جنوب کشور قطعی نشده بود، بخشی از نیروهای رزمنده جنوب، راهی غرب کشور شدند تا همراه مردم بسیج شوند و تحت عنوان عملیات "مرصاد"به سرکوب حملات عراق و منافقین بپردازند.

عملیات مرصاد روز 5/5/1367 با رمز "یا صاحب‌الزمان(عجل‌الله تعالی وجه‌الشریف) ادرکنی" برای مقابله با حرکت منافقین و بازپس‌گیری اشغال شده انجام گرفت.

در این عملیات که با فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و با پشتیبانی هوانیروز ارتش اجرا شد، رزمندگان از سه محور چهارزبر، جاده قلاجه و جاده اسلام‌‌آباد ـ پل‌دختر وارد عمل شدند و نیروهای ضد انقلاب را تا پشت نوار مرزی عقب راند؛ اما قوای ارتش عراق، ارتفاعات مرزی را همچنان در اشغال خود نگه داشتند. در عملیات مرصاد، بیش از 120 دستگاه تانک، 400 دستگاه نفربر، 240 قبضه خمپاره‌انداز 60 و 80 میلیمتری و 30 عراده توپ 106 میلیمتری دشمن منهدم شدند. همچنین بیش از 20 تیپ مشترک منافقین و ارتش عراق متلاشی شد و تعداد کشته و زخمی‌های دشمن از مرز 4800 تن گذشت. در این عملیات، نزدیک به 1000 قبضه آر.پی.جی7، 700 قبضه تیربار کلاشینکوف، ده‌ها دستگاه خودرو، ده‌ها دستگاه تانک و نفربر، تعدادی تجهیزات پیشرفته الکترونیکی و مخابراتی و مقادیری اسناد درون گروهی منافقین به دست رزمندگان ایران افتاد.

3/5/1367

- بازپس‌گیری شهر گیلانغرب از دست نیروهای سازمان منافقین و دشمن.

8/5/1367

- تاچر نخست وزیر انگلیس: "تشکلیل جلسه شورای امنیت، به روند برقراری صلح میان ایران و عراق کمک خواهد کرد. برقراری صلح در منطقه، شکست بنیادگرایی تلقی خواهد شد."

8/5/1367

- چارلز دمن: امریکا از گروه‌هایی که در پی سرنگون ساختن دولت ایران از طریق زور هستند، حمایت نمی‌کند.

21/5/1367              

- انتخاب ژنرال اسلاو کایوویچ از کشور یوگسلاوی به سمت فرمانده کل گروه ناظران بر آتش بس میان ایران و عراق.

21/5/1367

- ورود یک دیپلمات انگلیسی به ایران ارزیابی امکان بهبود مناسبات با ایران.                        
                     





شرح عملیات مرصاد
 

25 شهریور 1385 ساعت 02:49

در حالی که عراق با بازپس‌گیری اغلب مناطقی که طی سال‌های گذشته از دست داده بود. می‌رفت تا با اقدامات بعدی صحنه نبرد را بیش از پیش به نفع خود تغییر دهد. پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل از سوی ایران در تاریخ 27/4/1367 موجب گردید ارتش عراق در اقدامی شتاب زده، منطقه خوزستان را بار دیگر مورد هجوم گسترده قرار داده و تا جاده اهواز ـ خرمشهر پیشروی کند و خرمشهر را نیز در معرض تهدید قرار دهد. این تهاجم عراق ـ که دو بار دیگر نیز تکرار شد ـ با مقاومت شدید سپاهیان اسلامی خنثی و ارتش عراق تا مرز، عقب رانده شد.

به این ترتیب، دشمن در حالی که از تصرف خوزستان ناامید شده بود، تهاجم دیگری را در تاریخ 3/5/1367 از طریق مرکز کرمانشاه و با به کارگیری نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) آغاز نموده و در حالی که اغلب یگان‌های ایران در جبهه جنوب مستقر بودند، تا تنگه چهار زبر (بین اسلام‌آباد و کرمانشاه) پیشروی کرد. در پی حرکت دشمن، قوای خودی به سرعت وارد عمل شده و با انجام عملیات موسوم به «مرصاد» به مقابله با منافقین برخواستند.


هدف
انهدام عناصر ضد انقلاب (منافقین) 


استعداد دشمن
منافقین، حدود 30 تیپ رزمی جهت تهاجم خود به خاک ایران تشکیل داده بودند. هر تیپ 170 نفر نیروی رزمی (20 زن و 150 مرد) در اختیار داشت که به همراه نیروهای پشتیبانی به 280 نفر می رسید و دارای دو گردان پیاده، یک گردان تانک، یک گردان ادوات و یک گردان ارکان و پشتیبانی رزم بود. تعداد کل نیروی رزمنده حدود 5200 نفر و نیروی در صحنه به حدود 7000 نفر می رسید.  


تجهیزات منافقین نیز عبارت بود از‌:
120 تانک سبک کاسکا و پل برزیلی، 40 نفربر PMP، 30 توپ 122 میلی‌متری، حدود 240 خمپاره‌، 1000 آرپی جی هفت، 700 تیربار، 20 توپ 106 میلی‌متری، 60 مسلسل دوشکا و حدود 1000 خودرو. 


سازمان رزم خودی

قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء (ص)
قرارگاه نجف
لشگر 6 پاسداران به استعداد 7 گردان
لشگر 32 انصار الحسین(ع) به استعداد 7 گردان
لشگر 57 اباالفضل(ع) به استعداد 2 گردان
لشگر 155 ویژه شهدا به استعداد 3 گردان
لشگر 9 بدر به استعداد 6 گردان
تیپ مستقل 12 قائم(عج) به استعداد 3 گردان
تیپ مستقل 75 ظفر به استعداد 1 گردان
تیپ مستقل 66 ولی امر(عج) به استعداد 3 گردان
تیپ مستقل 36 انصار المهدی به استعداد 3 گردان
معاونت فرهنگی قرارگاه نجف به استعداد 1 گردان
کمیته انقلاب اسلامی به استعداد 2 گردان
قرارگاه مقدم نیروی زمینی سپاه
لشگر 27 محمد رسول الله(ص) به استعداد 4 گردان
لشگر 17 علی ابن ابیطالب(ع) به استعداد 1 گردان
لشگر 33 المهدی(عج) به استعداد 1 گردان
لشگر 71 روح الله  به استعداد 3 گردان
سپاه ناحیه لرستان به استعداد 2 گردان
قرارگاه سپاه هشتم
لشگر 5 نصر به استعداد 2 گردان
تیپ مستقل 29 نبی اکرم (ص) به استعداد 4 گردان
تیپ مستقل 59 مسلم بن عقیل به استعداد 1 گردان
قرارگاه رمضان به استعداد 1 گردان
نیروهای کرند و اسلام آباد به استعداد 1 گردان
عناصری از لشگر 21 امام رضا(ع) و ارتش


شرح عملیات

پذیرش قطعنامه598، از سوی ایران، عراق را در بن بست سیاسی و نظامی قرار داد، و بر گروه ها و عناصر «اپوزیسیون» نیز شوک شدیدی وارد ساخت. در این میان، منافقین تنها گروهی که همه حیثیت و هستی خود را در گرو جنگ نهاده بودند، برای خروج از بن بست، توطئه ای که ماموریت اجرای آن را به عهده داشتند را به مرحله اجرا در آوردند.

آنان در تحلیل های دورن گروهی خویش، امکان قبول آتش بس از سوی ایران را ناممکن دانسته و باور داشتند که جمهوری اسلامی زمانی قطعنامهرا می پذیرد که از جنبه های سیاسی، نظامی و اقتصادی به بن بست کامل رسیده باشد و تحت چنین شرایطی سقوط حتمی، و قدرت به سازمان منتقل خواهد شد. بنابراین فرصت پیش آمده را زمان مناسبی دانسته و علی رغم آن که طرح حمله به ایران برای سالگرد جنگ تدارک دیده شده بود، زمان آن دو ماه به جلو انداخته شد.

عراق به حمایت و پشتیبانی تسلیحاتی و هوایی از منافقین، نیروهای خود را از انجام دخالت مستقیم در ورود به عمق خاک ایران برحذر داشت و ابتدا برای کاستن از حجم نیروهای خودی در غرب، اقدام به تک وسیعی در خرمشهر نمود وسپس با هجوم و آتش سنگین در منطقه سرپل و صالح آباد، این مناطق را تصرف کرده و راه ورود منافقین به داخل را هموار ساخت، عراق هم چنین، پس از ورود منافقین به داخل، جهت پشتیبانی در چندین نوبت، اقدام به بمباران هوایی خطوط و نیروهای ایرانی کرد و هلیکوپترهای نیروبر عراق نیز، مرتبا به پشتیبانی منافقین مشغول بودند.

هدف منافقین از حمله در عمق خاک ایران،  با چندین  تانک برزیلی دجله (دارای چرخ های لاستیکی و سرعتی معادل 120 کیلومتر در ساعت)، تسخیر چندین شهر و در آخر رسیدن به تهران و بدست گرفتن قدرت بود، بر طبق زمانبندی، نیروها بایستی ساعت 6 بعد از ظهر روز دوشنبه 3 مرداد به کرند و ساعت 8 شب به اسلام آباد و 10 شب به کرمان شاه رسیده و در این شهر، دولت خویش را اعلام نمایند. اگر چه در ساعت های  مقرر به کرند و اسلام آباد رسیدند، اما در مسیر اسلام آباد – کرمان شاه و گردنه حسن آباد، از پیشروی آن ها جلوگیری شد.  

در این عملیات (فروغ جاویدان) منافقین با 25 تیپ ( هر تیپ 200 نفر) شرکت داشتند و بدین ترتیب مجموعاً بین 4 تا 5 هزار نیروی عملیاتی وارد ایران شدند.  مقارن ساعت 14:30 در تاریخ 3/5/67 منافقین و ارتش عراق عملیات مشترک خود را با هجوم زمینی از طریق سرپل ذهاب  و هلی برد  از جنوب گردنه پاطاق (نزدیکی سرپل ذهاب) آغاز و به طرف شهر کرند غرب پیشروی کردند و حدود ساعت 18:30 اولین تانک های عراقی با آرم منافقین وارد شهر شدند و پس از تصرف شهر به طرف اسلام آباد غرب پیشروی کرده، به محض رسیدن به مدخل شهر، اقدام به قطع برق و ارتباط مخابراتی و هم چنین تیراندازی و آشفته نمودن اوضاع کردند.

تعدادی از نیروهای سپاه و مردم با آنان درگیر شدند که به علت عدم انسجام نیروها و آمیختگی منافقین با مردم، اوضاع از کنترل نیروهای نظامی خارج، و شهر به تصرف آن ها در آمد. سپس با استفاده از تعداد زیادی تانک دجله و خودرو نیروهای پیاده به طرف کرمان شاه عزیمت کردند که در منطقه حسن آباد (20 کیلومتری اسلام آباد) به دلیل سازماندهی جدید رزمندگان ایرانی و جمع آوری نیرو، منافقین زمین گیر شدند.

نیروهای خودی در فاصله 200 متری آنان در ارتفاعات  چهارزبر ضمن تشکیل خط پدافندی با آنان درگیر شده، و بعد از ظهر 4 مرداد با محاصره شهر اسلام آباد، به منظور انسداد عقبه و راه فرار، سه راه اسلام آباد –  کرند را قطع، و آن ها را محاصره کردند. نیروهای اسلام در روز 5 مرداد عملیات  مرصاد را به رمز یا علی بن ابی طالب (ع) آغاز نمودند و طی چندین ساعت، صدها تن از منافقین را به هلاکت رسانده، و مابقی را به فرار وا داشتند.

در این عملیات، رزمندگان اسلام از قسمت سه راهی اهواز (پشت پمپ بنزین اسلام آباد) دشمن را دور زدند و تلفات زیادی به منافقین وارد کردند. در این عملیات بیش از 2500 تن از منافقین به هلاکت رسیدند و بیش از چهارصد دستگاه خودرو، نفربر و تانک آنان منهدم شد.  

نتایج عملیات

- عقب راندن دشمن از خاک ایران اسلامی

- به هلاکت رساندن حدود 2000 نفر و به اسارت درآوردن 250 تن از نیروهای دشمن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۸
کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم

 

حبیب احمدزاده در سالروز تولد شهید «احمد کاظمی» یادداشتی را با عنوان «تولدت بر تاریخ ایران و جهان مبارک» نوشت.

 این نویسنده و پژوهشگر در حوزه ادبیات دفاع مقدس، این مطلب را برای انتشار در اختیار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) قرار داده که در آن آمده است:

امروز سالروز تولد مردی است که اگر زمینی بود، ٥٧ ساله محسوب می‌شد .... شهید احمد کاظمی. چرا نمی‌گویم سردار سرلشکر یا سردار سپهبد شهید احمد کاظمی! چون حتما این عناوین برای مردی که در ٢٢ سالگی و در اوایل سخت جنگ، دسته چند نفره خودساخته‌اش را در محاصره شهر آبادان به گردان تبدیل و سپس همین گردان 300 نفره و سپس تیپ را، فقط در عرض کمتر از یک سال و در چند عملیات پی‌درپی رزمی برای آزادی وجب به وجب مناطق وطن و شهرهای از دست رفته و در چنگال دشمن بعثی مانده همچون بستان، سوسنگرد، خرمشهر، مناطق شوش، رقابیه و ... به لشکری واقعی و جنگ آزموده تبدیل کرد، صفت‌هایی کوچک و بی‌ارزش‌اند.

در ارتش‌های دنیا، لشکری آماده است و تو تنها به‌عنوان فرمانده جدید، همراه با آجودانت راهی ساختمان مجلل فرماندهی‌اش می‌شوی ... ولی برای این مردان، ساختن لشکری جدید تنها با یک کاغذ و حکم نصفه و نیمه در دست‌شان و در یک جلسه خودمانی سپاه در سنگری در خط مقدم شروع و سپس بنیان آن با بهترین دوستان از جان گذشته و مجروح در عملیات قبلی شکل می‌گرفت .... و از روز بعد مردم و جوانان استان و دیارش، تک‌تک عناصر یک لشکر را به عشق این فرمانده پر می‌کردند .... و تا عملیات بعدی که چه عزیزانی بر سر این ارادت و عشق و لبیک جان فدا می‌کردند .... و چه سخت است به‌جای فرماندهی بر لشکری از غریبه‌ها، بار سنگین شهادت دوستان و یارانی را تحمل کردن که به عشق و اعتماد به همچون تویی پای به میدان نبرد گذاشته‌اند و چه سخت است در پای بیسیم شب عملیات، تصمیم گرفتن انتخاب بین عافیت و نجات جان یاران؟ و یا نه، تکلیف و مصلحت بی‌رحم آوردگاه را پذیرفتن و سپس شهادت هم محرمان را؟!! و در فردای خاموشی چکاچک آن توپ‌ها‌، چه سخت‌تر بوده نتیجه آن انتخاب را چشم در چشم شده با صدها صد مادر و همسران شهیدان آشنایی که عزیزان‌شان را به تو سپرده و یا در اشک غلطان و بی‌قرار فرزندان یتیم شده‌شان، دیدن و باز هم با تمام سنگینی و تکرار کابوس‌گونه لحظه لحظه این بار، برای عملیات بعدی فرو نریختن!

آری این‌گونه فرمانده لشکر عزیزان شدن، سخت و سنگین بود که هر امروزت را، بی‌قرارتر از همه آن دیروزت می‌کرد .... به‌عنوان یکی از آن هم‌وطنانت‌، که شهرش را از سقوط نجات دادی و نیز برای قبول و تحمل بار سنگین فرماندهی لشکری از آشنایان شهید شده‌ات، تا ابد از توی بزرگوار به‌عنوان حاج احمد صمیمی خودم سپاسگزارم و تا آخر عمر خود و شهرم آبادان و نیز کشورم ایران را مدیون تو و دیگر یاران زنده و شهیدت و نیز فرزندان و خانواده‌های‌تان که خورشید حضورتان را در ظاهر از آنان دریغ کردید تا سایه شوم دشمن بر شهر و دیار ما نیفتد، می‌دانم .... اف بر ما اگر فراموش‌تان کنیم که .... من المومنین الرجال صدقوا ما عاهدوالله .... «حاج احمد» تولدت بر تاریخ این کشور و جهان مبارک.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۴
کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم



شهید خط شکن کربلای۴ در روز بیست و ششم آذر ماه 65، هشت روز قبل از شهادت مظلومانه اش در نامه و وصیت نامه ای کوتاه خطاب به خانواده اش می نویسد: راه پدر را به بچه هایم بیاموزید که همانا راه حسین (ع) است...
 شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان مردم در کرج میزبان پیکر شهید غواص «سید جلیل میری ورَکی»شدند، اولین شهید دست بسته ای  که پس از ۲۹ سال شناسایی شد. شهید سید جلیل میری وَرکی از خط شکنان عملیات کربلای 4 بود که در منطقه ام‌الرصاص به شهادت رسید و همزمان با لیالی پر فیض قدر و شهادت امام علی (ع)  29 سال چشم انتظاری مادر، همسر و فرزندانش پایان یافت. پیکر پاک این شهید گرانقدر پس از تشییع در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
سید جلیل میری شهید خط شکن کربلای۴ فرزند ارشد سید قاسم و سیده قمر میری، متولد ششم فروردین ماه سال 1338 در روستای ویکان ( ورک) توابع بخش رودبارالموت شهرستان قزوین بود. سیدجلیل در سال 1364 به جمع  بسیجیان لشکر 25 کربلا پیوست  و تک‌تیر انداز بود . سرانجام در شامگاه چهارم دی ماه سال  1365 در عملیات کربلای 4 به عنوان خط شکن حضور یافت و به همراه دیگر شهدای مظلوم غواص این عملیات در اسارت دشمن بعثی به فیض شهادت رسید.
مرکز اسناد ایثارگران به مناسبت رجعت پیکر مطهر اولین شهید از 175 شهید مظلوم غواص گزیده  وصیت نامه این شهید والامقام را منتشر می کند:
شهید سید جلیل میری در روز بیست و ششم آذر ماه سال 1365، هشت روز قبل از شهادت در وصیت نامه ای کوتاه خطاب به خانواده اش می نویسد:
 
«...راه پدر را به بچه هایم بیاموزید که همانا راه حسین (ع) است، امام را تنها نگذارید و  پشتیبان اسلام باشید. می خواستم قبرم در خاک پاک «ویکان»باشد ولی از آنجایی که زمستان است و سخت، هر جایی که خودتان خواستید دفنم کنید...
بچه که تازه به دنیا آمده اگر پسر بود اسمش سید محمد مهدی،و (بهرام) صدایش کنید و اگر دختر بود سید زهرا (آزاده) صدایش کنید. (داخل پرانتز اسم مستعار می باشد.)»
 
امضاء: سید جلیل میری ورکی 26/9/65

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۰
کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم

چادر زن ایرانی با خون شهدا آمیخته است. این چادر بوی شهیدمی دهد؛بوی کربلا می دهد؛ بوی قهرمان کربلا می دهد.

خبرگزاری فارس: زنان سربازان خط مقدم انقلابند


این چادر بوی انقلاب بوی کشور امام زمان عج الله فرجه؛ بوی غیرت و تعصب دینی؛ بوی عفت و پاکدامنی زنان ایرانی؛ بوی فاطمه زهرا می دهد؛ مبادا؛ به این چادر با این همه ارزش؛ خیانت کنیم. مباد در خیابانها به جای بوی شهداء؛ بوی تعفن فرهنگ غربی به مشام مظلومان جنگ نرم برسد.
حال؛ تفنگی نیست تا به ملاقات معبود برسند؛ فقط؛ در غربت اسلام و شهداء خون گریه می کنند؛ این چادر بوی گریه خون هم گرفته؛ بوی غربت و مظلومیت سربازان بی پشتیبان جنگ نرم؛ اما مقتدر و پیروز میدان نبرد نرم؛ این چادر برای ماندنش؛ هر روز بویی تازه می گیرد؛ برای این چادر هر روز کربلاست؛هر روز تکه تکه می شود؛ اما همچنان؛ پایدار و زنده بر قامت شیر زنان مسلمان ایرانی؛ بر دشمنان اسلام و انقلاب پوزخند میزند.
 

 
دو دختر
دو نفر بودند . دو تا دختر که توی حوض خالی میدان شهید مطهری سنگر گرفته بودند . دور و برشان پر بود از نیرو اما نه خودی .
هیچ کاری نمی شد برای شان کرد . خرمشهر تقریبا افتاده بود دست عراقی ها . حلقه ی محاصره ی میدان مطهری تنگ تر می شد .رفتیم پشت بام یک ساختمان .

دو نفر بودند . دو تا دختر که راه عراقی ها را آن همه مدت سد کرده بودند . فشنگ هاشان هم تمام شده بود گویا .
خون خونمان را می خورد باید برای شان کاری می کردیم .(غیرت مردان دهه اول انقلاب)
 
عراقی ها دیگر شلیک نمی کردند .
 
می خواستند بگیرندشان ، زنده! دیگر رسیده بودند به میدان که دو تا صدا آمد .
 
تق ...
 
تق...

لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت هم دیگر . آن ها دو نفر بودند.
 
دو تا دختر که توی حوض خالی میدان مطهری دراز کشیده بودند .




به نقل از وبلاگ "ن و القلم و ما یسطرون"،

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۴
کانون بسیج فرهنگیان ناحیه 4 قم


کد کج شدن تصاوير